باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذار از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست  

قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران توأند


چگونه خاك نفس مي كشد ؟ بينديشيم

باز آمد بوی ماه مدرسه

کودک چشم من از قصه تو می خوابد

تو ,ی ,قصه ,دل ,پنجره ,کن ,قصه ی ,پنجره را ,کن پنجره ,می خوابد ,تو را

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خدایی هم هست moshef آموزش بهینه سازی سایت دانلود مقاله فارسی طراحی گرافیک بسته بندی پوستر لوگو در تهران mikhakplusl رد پای دوست fatemetavakoli قلب سردم دانلود سرا